در دقیقهای نامعلوم، در بهت و حیرت و سکوت، در زیر روشناییِ یک چراغ، لمیده بر مبلی قدیمی و در خانهای متروک، در قلبِ روشنِ این زندگی، به روز و روزگارانی میاندیشم، که انقدر دور و ناشناس است، که حتی باور به داشتنِ یک ثانیه از یک قطعهی خارجشده از آن هم مرا میهراساند. به تو فکر میکنم. که پس از ترکِ آن ثانیه چه میشوی؟ و به راه باریک و طولانی ِ بعدش فکر میکنم. که با هراس و دلهره و سردرگرمیِ من چه میکند؟ حرف برای گفتن بسیار است وقتی که راه تو را تنگ میآید و تو نمیدانی که گریز از آن چه قدر تو را به خود نزدیک و چهقدر تو را از خود دور میکند؟ اینجا کسی نیست تاریک است لحظهای از زندگی هست که تکرار میشود سالی و سالیانی میگذرد و آنجایی که تصور میکنی به پایان رسیده، از نو آغاز میشود ما فرق میکنیم و این تلاشِ نامعلومِ ابدیِ ما برای فرقکردن، خود گواهِ آن است. زندگی و آدمها و لحظهها و اتفاقها، همانقدر که هیچچیز نیست، همهچیز است ما فرق میکنیم و زیرِ بالِ این اندیشهی تابنده گرم میشویم و در عمقِ جانِ یکدیگر رسوخ میکنیم. این نوشته را برای این ثانیه از زندگی مینویسم. برای ثانیهای که همهچیز معلوم است و دیده نمیشود همهچیز دیدنی است و بر زبانم نمیآید از رنجی که بر خود تحمیل کردهام بیزارم. و امید، چون دانههای ریزِ برفِ نخستینِ یک زمستانِ طولانی، دانهدانه و اندک اندک فرو میبارد. من دوباره به خود بازخواهم گشت اینبار در تابویِ بیپروایِ هراسِ خویش
* بار دیگر شهری که دوست میداشتم/ نادر ابراهیمی
درباره این سایت